سیه مست جنونم، وادی و منزل نمی دانم


کنار دشت را از دامن محمل نمی دانم

شکار لاغرم، مشاطگی از من نمی آید


نگارین کردن سرپنجهٔ قاتل نمی دانم

سپندی را به تعلیم دل من نامزد گردان


که آداب نشست و خاست در محفل نمی دانم!

بغیر از عقدهٔ دل کز گشادش عاجزم عاجز


دگر هر عقده کید پیش من، مشکل نمی دانم

من آن سیل سبکسیرم که از هر جا که برخیزم


بغیر از بحر بی پایان دگر منزل نمی دانم

اگر سحر این بود صائب که از کلک تو می ریزد


تکلف بر طرف، من سحر را باطل نمی دانم!